حبسیه
حبسیه بیشتر از موضوعات شعری است تا از انواع ادبی به هر حال حبسیه از فروع ادب غنائی است و در آن شاعر اندوه و رنج خود را از زندان توصیف می کند.
نخستین و بیشترین حبسیه ها در دیوان مسعود سعد سلمان دیده می شود و بعد از او نیز شاعرانی که به زندان رفتند حبسیه سرودند. چنان که خاقانی چند حبسیه فرا دارد و در عصر ما شاعر استاد ملک الشعرای بهار نیز چند حبسیه سروده است.
زندان نای
نالم به دل چو نای من اندر حصار نای ----- پستی گرفت همّت من زین بلند جای
آرد هوای نای مرا ناله های زار ----- جز ناله های زار چه آرد هوای نای
گردون به درد و رنج مرا کشته بود اگر ----- پیوند عمر من نشدی نظم جانفزای
نه نه ! ز حصن نای بیفزود جاه من ----- داند جهان که مادر ملک است حصن نای
من چون ملوک سر ز فلک برگذاشته ----- زی زهره برده دست و به مه برنهاده پای
از دیده گاه پاشم دُرهای قیمتی ----- وز طبه گه خرامم در باغ دلگشای
نظمی به کامم اندر چون باده لطیف ----- خطّی به دستم اندر چون زلف دلربای
ای در زمانه راست نگشته مگوی کژ ----- وی پخته ناشده به خرد، خام کم درای
امروز پست گشت مرا همّت بلند ----- زنگار غم گرفت مرا تیغ غم زدای
از رنج تن تمام نیارم نهاد پی ----- وز درد دل بلند نیارم کشید وای
گیرم صبور گردم بر جای نیست دل ----- گویم برسم باشم هموار نیست رای
عونم نکرد همّت دور فلک نگار ----- سودم نداد گردش جام جهان نمای
کاری ترست بر دل و جانم بلا و غم ----- از رُمح آبداده و از تیغ سرگرای
چون پشت بینم از همه مرغان درین حصار ----- ممکن بود که سایه کند بر سرم همای؟
گردون چه خواهد از من بیچاره ی من ضعیف ----- گیتی چه خواهد از من درمانده گدای
گر شیر شرزه نیستی ای فضل کم شکر ----- ور مار گرزه نیستی ای عقل کم گزای
ای محنت ارنه کوه شدی ساعتی بُرو ----- وی دولت ار نه باد شدی لحظه یی بپای
ای تن جزع مکن که مجازی است ای نجهان ----- وی دل غمین مشو که سپنجی است این سرای
گر عز و مُلک خواهی ، اندر جهان مدار----- جز صبر ور جز قناعت دستور و رهنمای
ای بی هنر زمانه مرا پاک در نورد ----- وی کور دل سپهر مرا نیک برگرای
ای روزگار هر ش ب و هر روز از حسد ----- دَه چَه ز محنتم کن و ده دَر ز غم گشای
در آتش شکیبم چون گل فروچکان ----- بر سنگ امتحانم چون زر بیازمای
از بهر زخم گاه چو سیمم فروگُذار ----- وز بهر حبس گاه چو مارم همی فسای
ای اژدهای چرخ دلم بیشتر بخور ----- وی آسیای چرخ تنم نیک تر بسای
ای دیده سعادت، تاری شو و مبین ----- وی مادر امید سترون شو و مزای
مسعود سعد! دشمن فضل است روزگار ----- این روزگار شیفته را فضل کم نمای